آخرین مطالب

سامانه پیامکی رجبیه : ۵۰۰۰۵۰۰۰۱۱۰

خانه » آیات عظام » آیت الله العظمی سید جمال گلپایگانی (ره) » شرح احوال آیت الله العظمی سید جمال گلپایگانی (ره) برگرفته از کتاب «مطلع انوار ۲»
شرح احوال آیت الله العظمی سید جمال گلپایگانی (ره) برگرفته از کتاب «مطلع انوار ۲»

شرح احوال آیت الله العظمی سید جمال گلپایگانی (ره) برگرفته از کتاب «مطلع انوار ۲»

بسمه تعالی

مطالب زیر به نقل از کتاب مطلع انوار، جلد دوم می‌باشد که انتشارات مکتب وحی آن را به چاپ رسانده است. جلد دوّم مشتمل است بر مختصری از ترجمه و تذکرۀ اساتید اخلاق و عرفان حضرت علامه آیت الله حاج سید محمد حسین حسینی طهرانی – قدس الله نفسه الزکیّه – همچون: حضرت آقای حاج سید هاشم حدّاد و حضرت علامه طباطبائی و حضرت آقا شیخ محمد جواد انصاری و حضرت آقا سید جمال گلپایگانی و حضرت آقای حاج شیخ عبّاس هاتف قوچانی؛ به ضمیمه مطالبی که در احوالات حضرت آیه الحق و العرفان قاضی طباطبائی جمع آوری نموده بودند.

جهت خرید آنلاین این کتاب ، کلیک نمایید

جهت مطالعه بخش‌هایی از این کتاب که شرح احوال مرحوم آیه الحقّ و الیقین آقا سید جمال گلپایگانی -رضوان الله علیه- می‌باشد، به ادامه مطلب مراجعه فرمایید.

seyed-jamal-golpaygani

مطالب ذیل به نقل از مرحوم حضرت آیت الله حاج سید علی گلپایگانی (رحمه الله علیه) فرزند عالم بزرگوار، حضرت آیت الله العظمی آقا سید جمال گلپایگانی (رضوان الله علیه) می‌باشد:

در عصر روز جمعه اوّل شهر رجب یک هزار و چهارصد و سه هجریّه قمریّه، جناب مستطاب شریعت‌مدار حجه الاسلام آقای حاج سیّد علی گلپایگانی ـ دامت برکاته ـ فرزند مرحوم آیه الله آقا سیّد جمال الدّین گلپایگانی ـ رحمه الله علیه ـ با دو آقا‌زاده خود و یک جوان دیگری در منزل بنده(حضرت آیه الله حسینی تهرانی ره ) در مشهد مقدّس تشریف آوردند و در ضمن مذاکرات، مطالبی را از مرحوم والد خود (حضرت آیه الله آقا سید جمال گلپایگانی رضوان الله علیه) نقل کردند که ما در اینجا می‌آوریم:

 

۱) تاریخ تولد و ارتحال

تولّد آن مرحوم در سنه‌ی یک هزار و دویست و نود و پنج و یا شش هجریّه قمریّه، و ارتحال ایشان در عصر دوشنبه ۲۹ شهر محرّم الحرام یک هزار و سیصد و هفتاد و هفت هجریّه قمریّه بوده است.

 

۲) عنایت ایشان به اعیاد

عادت ایشان (آقا سید جمال این بود که در شب‌ها و یا روزهای جمعه، مقداری نُقل و یا حلویّات دیگر خریده و در زیر شال کمر خود می‌ریختند، و چون به منزل می‌آمدند بچّه‌ها را صدا می‌زدند و به آنها قسمت می‌کردند، و نیز در روز‌های عید چنین می‌کردند.

 

۳) سکه شفابخش

یک بار که ایشان (حضرت آیه الله آقا سیدجمال گلپایگانی ره) به کربلا برای زیارت عید فطر و یا عید أضحی مشرّف شده بودند، (و آن عید با ابتدای حَمَلْ یک روز بود) از کثرت جمعیّت که در صحن و در رواق مطهّر حضرت سیّدالشّهداء علیه السّلام بود نتوانستند داخل شوند، و لذا به صحن مطهّر حضرت ابالفضل علیه السّلام آمدند و چون در آنجا هم جمعیّت فوق العاده بود، در گوشه ایوان نشستند و نتوانستند داخل حرم شوند. در این حال مردی آمد و گفت: برخیز برویم زیارت کنیم! من برخاستم و او جلو می‌رفت و من به دنبال او، رفتیم و از رواق هم عبور کردیم تا رسیدیم به ضریح مطهّر و زیارت می‌کردیم، و آن مرد یک سکّه کف دست من گذارد و گفت: این هم عیدی شما! و رفت.
من ناگاه به خود آمدم دیدم عجیب است، حرم و رواق کما کان شلوغ و مملوّ از ازدحام جمعیّت است و این خلوت فقط در معیّت آن شخص بوده است! نگاه کردم به کف دست خود، دیدم سکّه موجود است و در روی آن نقش یا صاحب الزّمان است. آن سکّه را محترم می‌داشتم و پیوسته آن را در دستمالی می‌پیچیدم و فقط بعد از وضو‌هائی که می‌گرفتم آن را به چشمان خود می‌مالیدم و هر وقت کسی مریض می‌شد آن را در آب می‌زدم و آن آب را می‌دادم بخورد، فوراً خوب می‌شد، و یا آن سکّه را به چشم و یا به محلّ درد او می‌مالیدم فوراً خوب می‌شد.
در سفری که به کربلا می‌رفتم، در راه یکی از همراهان که شیخی بود مریض شد و به دل درد سختی مبتلا شد. من سکّه را از دستمال در‌آوردم و در نصف استکان آب زدم و به آن مرد دادم آشامید و فوراً افاقه پیدا‌ کرد، و بعداً به من گفت: آن چه بود که این طور اثر فوری داشت؟! من از دادن سکّه و گفتن امتناع کردم، و او اصرار ورزید و من بر انکار افزودم، و او بالأخره گفت: نمی‌شود، باید من ببینم! من سکّه را به او نشان دادم. به دست گرفت و انداخت، و گفت: اینکه چیزی نیست!
من سکّه را برداشتم و در دستمال پیچیدم و چند گره معمولی بر آن زدم. گذشت، تا وقت دیگر چون گره‌ها را بازکردم که آن را بردارم، دیدم در دستمال چیزی نیست!

 

۴) سختی معیشت

منزل ایشان (حضرت آیه الله آقا سیدجمال گلپایگانی ره) سابقاً در کوچه صد تومانی در نجف اشرف [بود]؛ و بین منزل ایشان و مرحوم آقا سیّد ابوالحسن اصفهانی یک منزل فاصله بود و آن‌ هم منزل مرحوم آقا حاج محمّد حسین اخوان بود.

در آن منزل، زندگی و معیشت ایشان بسیار سخت [بود] و در نهایت فقر به سر می‌بردند؛ در آن وقت، تمام فرزندان ایشان زیر یک لحاف از گونی می‌خوابیدند؛ به طوری که اهل منزل، ناراحت شده و به ایشان فشار می‌آورد و از هرگونه دعوا و اوقات تلخی خودداری نمی‌کرد و هر روز به طوری ایشان را ناراحت می‌نمود؛

تا کار بر ایشان تنگ شد و یک شب همین‌که خواست بخوابد، تصمیم گرفت صبحگاه که از خواب برمی‌خیزد پس از زیارت أمیرالمؤمنین علیه السّلام سر به بیابان بگذارد و برود در کوه‌ها و بیابان‌ها که هیچ اثری از او نباشد.
در خواب دید که به او گفتند: اینک حضرت صاحب الزّمان علیه السّلام به منزل شما می‌آیند؛ در این حال دید که یک حُقّه نوری از سمت قبله، از روی آسمان آمد و کوچه را طیّ کرده و از دریچه‌ی اطاق داخل منزل ایشان شد و آن نور در عالم خواب، حضرت صاحب ارواحنا فداه بودند و چون داخل در اطاق شد، در زیر رختخواب ایشان یک سکّه قرار ‌داد.
ایشان از خواب بیدار می‌شوند و در زیر رختخواب سکّه‌ای نمی‌بینند ولیکن می‌دانند که تعبیر این خواب گشایش در امر معیشت است، و همین‌طور هم شد؛ یعنی ایشان از آن به بعد در سعه‌ی نسبی قرار گرفته و از رفتن به بیابان و آن جریانات منصرف شدند.

(در وقت رحلت، ایشان یک هزار و پانصد دینار قرض داشتند که مرحوم آیه الله بروجردی حواله کردند که آقا شیخ نصر الله خلخالی بدهد.)

 

۵) سوره یس بخوان!

دربار‌ه‌ی عملیّه‌ی جراحی پروستات گفتند که:
مدّتی در بیمارستان طهران (بازرگانان و سپس در بیمارستان نجمیّه) بستری شدند و بنا شد عمل کنند. چون دارای کسالت قلبی بودند و (طبیب قلب ایشان دکتر غلامرضا شیخ بود، و یک طبیب دیگر به نام دکتر کیافر بود که طبیب عمومی و دستگاه مجاری ادرار بود.) دکتر شیخ اجازه نمی‌داد بیش از نیم ساعت بی‌هوشی ایشان به طول انجامد، و اطباء که متخصّص در عمل جرّاحی بودند مدّت عمل را دو ساعت یا یک ساعت و نیم کمتر نمی‌دانستند و می‌گفتند: حدّاقلّ باید مدّت بی‌هوشی ایشان بدین مقدار طول بکشد.
از میان اطبّاء فقط پرفسور عدل که در جرّاحی ماهرتر بود می‌گفت: من می‌توانم در مدّت کمتر از یک ساعت هم عمل کنم؛ و بالأخره بنا شد او عمل کند. اطبّاء دیگر هر کدام برای عمل، خطر را ۸۰ درصد و تا ۷۰ درصد و یا ۵۰ درصد، و به طور مختلف می‌دانستند؛ ولی پرفسور عدل گفت: خطر ۲۰ درصد است و ما هم راضی شدیم به عمل، به این شرط که خطر ۲۰ درصد باشد و ۸۰ درصدِ امور بهبود و سلامت باشد.
و همین‌که پرفسور عدل آماده‌ی عمل شد، نامه‌ای را از جانب او آوردند که پسران ایشان امضاء کنند، دیدیم در آن نوشته است ۵۰ درصد خطر و ۵۰ درصد بهبودی؛ دو برادر بزرگتر از من (حضرت آیه الله سیدعلی گلپایگانی ره ) : آقایان مرحوم حاج سیّد محمّد و آقای حاج سیّد احمد، امضاء کردند؛ ولی من امضاء نکردم و گفتم: من با این خصوصیّت امضاء نمی‌کنم؛ و قضیّه از بین رفت و پرفسور عدل نیز منصرف شد.
این خبر به پدرم رسید، مرا طلب کرد و گفت: ای آقا سیّد علی! چرا امضاء نکردی؟! من گفتم: ای پدر جان! من نمی‌توانم مرگ شما را ببینم، و با این قید امضاء نمی‌کنم!
فرمود: من حالا نمی‌میرم، مرگ من در وقت دیگری است؛ تو برو و امضاء‌ کن و در وقت عمل در خانه باش و سوره‌ی یس را قرائت کن!
من ورقه را امضاء کردم و رفتم به خانه، و از آنجا مرتّباً با تلفن با بیمارستان تماس داشتم و همین‌که گفتند مشغول عمل شدند، من شروع کردم به خواندن سوره یس و مرتّباً می‌خواندم تا عمل تمام شد، و پس از یک ساعت تلفن زدند که مریض را از اطاق عمل به بخش منتقل کردند، و‌ ‌له الحمد مختوم به خیر شد.
حقیر گوید: این‌جانب پسردائی‌ای دارم به نام حاج سیّد محمّد تقی عرفان، که در بین ارحام، او را آقا بزرگ می‌گویند. پس از چند سالی که من از نجف به طهران مراجعت کرده بودم و از رحلت مرحوم گلپایگانی نیز چند سالی می‌گذشت، روزی برای ویزای گذرنامه‌ی خود که اقامه بود، به شهربانی طهران مراجعه کردم؛ و در آن وقت، پسردائی ما رئیس قسمت دارائی شهربانی بود که از طرف وزارت دارائی و خزانه‌داری در آنجا منصوب و مشغول به کار ‌بود. چون وارد اطاق او شدم، دیدم شخص محترمی در نزدیک ایشان نشسته و مشغول گفتگو هستند. چون سلام کردم و نشستم، پسردائی ما مرا به ایشان و ایشان را به من معرّفی کرد و گفت: ایشان از دوستان و رفقای بسیار خوب ما هستند و نام ایشان دکتر کیافر است.
من با آقای دکتر کیافر مشغول گفتگو شدیم، و پسردائی ما برخاست و رفت تا گذرنامه‌ی مرا درست کند؛ از جمله کلام دکتر کیافر این بود که من طبیب معالج مرحوم آیه الله گلپایگانی بودم و در دوران معالجه و در وقت عمل از ایشان کرامت‌ها و بزرگواری‌هایی را دیدم که هرگز تا آخر عمر فراموش نمی‌کنم.
از جمله آنکه: در وقت عمل ما ایشان را بی‌هوش نکردیم و ایشان گفتند: اصولاً بی‌هوشی لازم نیست؛ و برای ما ـ برای عمل پروستات که عمل مشکلی است ـ تخدیر موضعی به هیچ‌وجه کافی نیست؛ ولی ایشان جدّاً گفتند: بی‌هوش نکنید و به تخدیر موضعی اکتفا کنید؛ و ما هرچه گفتیم: تخدیر کافی نیست، فرمود: من تحمّل می‌کنم، شما چه کار دارید؟!
ما با تخدیر موضعی که ابداً کافی نبود مشغول عمل شدیم، و ایشان هم در ابتدای عمل به ذکر خاصّی مشغول شدند و چنان در عالَم خود فرو ‌رفتند و مشغول حال و ذکر خود بودند که تا آخر عملیّه ابداً احساس درد و یا ناراحتی را نکردند؛ و این قضیّه برای من بسیار مُعجِب و شگفت‌آور بود! مرحوم گلپایگانی تا آخر عمل، به هوش بود و مستغرق در ذکر بود به طوری که اگر او را قطعه قطعه می‌کردیم توجّهی نداشت؛ تا عمل تمام شد و او هم از حال و ذکر خود افتاد، و او را به اطاق معمولی بخش آوردیم و در آنجا کم‌کم احساس درد می‌نمود.
دکتر کیافر می‌گفت: آن مرحوم برای من حکم یک قدّیس و شخص ملکوتی و به تمام معنی روحانی بود، و نسبت به او بسیار شیفته و علاقه‌مند شدم، و از او تقاضا کردم مرا نصیحتی کند و ایشان سه نصیحت کردند که من تا امروز به آن عمل می‌کنم. رحمه الله علیه رحمهً واسعهً.

 

۶) از کسی پول قبول نکن!

آقا سیّد علی (حضرت آیه الله سیدعلی گلپایگانی ره ) می‌گفت: من در وقت ارتحال ایشان در نجف اشرف نبودم، چون ایّام تابستان بود و برای زیارت حضرت علی بن موسی الرّضا علیه السّلام به ایران آمده بودم و در وقتی که می‌خواستم از ایشان خدا‌حافظی کنم، قدری پول به من دادند و گفتند: این برای تو کافی است و تو دیگر مرا نخواهی دید. و در مشهد و ایران سراغ کسی نرو و از کسی پولی قبول نکن! و اگر احیاناً نیاز‌مند شدی، در مشهد از آقا شیخ کاظم دامغانی بگیر.

 

۷) وجود این مرد عدیله است!

در وقت فوتِ (حضرت آیه الله العظمی آقا سید جمال گلپایگانی رضوان الله علیه) ، برادر بزرگ من (حضرت آیه الله سیدعلی گلپایگانی ره )، آقا سیّد محمّد، و داماد آقا شیخ محمّد تقی هرندی و مادرم حاضر بودند. آقا سیّد محمّد در گوشه‌ای گریه می‌کرد. و هم مادرم و هم دامادمان نقل می‌کردند که:
«پیوسته آن مرحوم مشغول ذکر بود و چنان صورتش سپید و روشن و درخشان شده بود که حدّ ندارد، و چنان چشم‌ها جاذب و درشت و د‌‌‌‌لربا بود که هیچ کس جرأت نگاه کردن در آنها را نداشت. مادرم به دامادمان می‌‌گوید: عدیله بخوان! دامادمان می‌‌‌گوید: وجود این مرد عدیله است؛ من چه بخوانم؟! و در آن حال که رو به قبله بسترش را نموده بودند، بدون هیچ تکانی و حرکتی فقط یک عطسه زد و گوئی هزار سال است که رحلت کرده است.» رحمه الله علیه و أسکَنه بُحبوحه جنّته.

 

۸) یک شب هم از نماز شب دست برندار!

آقا سیّد علی (حضرت آیه الله سیدعلی گلپایگانی ره ) گفتند: در همان ایّام کسالت و مرض و تهاجم فقر و قرض و گرفتاری‌های شدید که از هر جانب بر پدرم روی آورده بود (با آنکه مرجع تقلید و آیت بزرگ خدا بود) و در طبقه فوقانی در تابستان گرم، روی تخت افتاده و لوله إدرار از محلّ ادرار به زیر تخت متّصل بود، پدرم به من گفت:
«ای سیّد علی! از مراقبه دست بر ندار و ابداً تا آخر عمرت یک شب هم از نماز شب دست بر‌ندار!»
من گفتم: ای پدرجان! آن گرفتاری‌های شما در اصفهان در أوایل تحصیل، و آن حالات و آن گرفتاری‌های شدید شما در نجف، و این گرفتاری‌های آخر عمر بدین ‌صورت و بدین کیفیّت! من طاقت آنها را ندارم و گه‌گاهی نماز شب می‌خوانم ولی به طور مستمرّ و مداوم نمی‌توانم بخوانم.
پدرم رو کرد به من و فرمود:
«چه می‌گوئی؟! من خودم همه این گرفتاری‌ها را خواسته‌ام!»

 

۹) شما کجا و علی بن یقطین کجا ؟!

روزی قائم مقام رفیع، در آخر عمر که مغضوب شاه شده بود به من گفت: فقط یک‌ نفر مرا از نزدیکی این دستگاه منع کرد و من نشنیدم، و او مرحوم پدرت بود و اینک فهمیده‌ام که فقط او درست می‌گفت.
اقول: روزی مرحوم گلپایگانی به حقیر فرمود: قائم ‌مقام رفیع، روزی نزد من آمد و در ضمن مذاکرات و صحبت‌های خود می‌گفت: ما در دستگاه اعلی حضرت (رضا شاه پهلوی) چنین و چنان خدمت می‌کنیم و به مردم رسید‌گی می‌کنیم و به قضاء حوائج مردم توفیق می‌یابیم!
من گفتم: ابداً شما نمی‌توانید دفع جور و ظلم بنمائید، و به واسطه تقرّب و تقویت حکومت جائره هزار جنایت می‌کنید و سپس به برآوردن حاجت یک بیچاره‌ای که چه بسا آن گرفتاری او نیز در اثر همین تقویت‌ها پیدا شده است، خود را گول می‌زنید!
او گفت: علی بن یقطین هم همین‌طور بوده است، او نیز از مؤمنان و شیعیان خالص بود و در دستگاه حکومت هارون الرشید بود؛ و خدمت‌ها به ضعفای از شیعیان می‌کرد؛ ما هم سعی داریم که خدمت کنیم!
من گفتم: ساکت شوید! هی می‌گوئید: علی ‌بن یقطین! علی‌ بن یقطین! هرکس، در حکومت جائره وارد می‌شود و هِی علی‌ بن یقطین را شاهد می‌آورد! شما کجا و علی‌ بن یقطین کجا؟! از مغز سر تا نوک انگشتان پایتان را در نجاست فرو برده‌اید! و پیوسته در … غوطه می‌خورید و هی می‌گوئید: کمک به مظلوم، کمک به مظلوم!

 

۱۰) عهد بستن آقا سیّد جمال به حضرت کاظم علیه السّلام در عدم دستگیری از افراد

مرحوم آقا سیّد جمال برای حقیر نقل کردند که چند نفر از شاگردان ما دچار خطا و اشتباه شدند؛ و چون ظرفیّت سلوک را نداشتند ما به هر گونه بود آنها را روانه ایران نمودیم: از جمله آقا میرزا مهدی اصفهانی بود که مدّتی با اصرار از ما دستور می‌گرفت و از جمله دستور‌ها این بود که نوافل خود را به نحو نماز جعفر طیّار بخواند. او در وقتی چنین حالی پیدا کرد که به هرجا نگاه می‌کرد سیّد جمال می‌دید؛ و ما هر چه خواستیم به او بفهمانیم: این معنای حقیقت وجود نیست؛ بلکه ظهوری است در یکی از مَجالی إمکانیّه و چیز مهمّی نیست؛ نشد و این رؤیت را دلیل بر آن می‌گرفت که در عالم وجود حجّت خدا، سیّد جمال است؛ و پس از خارج شدن از این حال، برای او شکّ و تردید پیدا شد که آیا این سیر و سلوک حقّ است و یا باطل؟ و روزی که در وَادِیُ السّلام رفته بوده است در مکاشفه‌ای می‌بیند که حضرت بقیّه الله ارواحنا فداه کاغذی به او دادند و در پشت آن کاغذ به خطّ سبز نوشته است: أنا الحُجّهُ ‌ابْنُ الحَسَن.
خودش این مکاشفه را تعبیر به بطلان سیر و سلوک خود نموده؛ و از آنجا از عرفان و پیمودن راه خدا زده می‌شود. و آقا سیّد جمال می‌فرمودند: ما اسباب حرکت او را به ایران فراهم کردیم؛ زیرا در دماغ او خشکی پیدا شده بود؛ و هوای گرم نجف با ریاضت‌هایی که انجام داده بود؛ برای او خطرناک بود.
و از جمله یک نفر سیّد قزوینی که با ما رفت و آمد داشت، حالی پیدا کرده بود که ما را ولیّ مطلق حقّ می‌دید، و می‌آمد در منزل و صدا می‌زد: السّلام علیک یا ولیّ الله! و هرچه ما خواستیم او را متوجّه حقیقت امر کنیم نشد، و هرچه فرزندان به او گفتند: این کار را نکن مؤثّر نیفتاد؛ حتّی آقا سیّد احمد (فرزند سوّم ایشان) بدون اذن من، آن مسکین را زد، و حتّی من به او گفتم: من غلط می‌کنم حجّت مطلق خدا بوده باشم، من می‌خوابم و تو بیا و پا روی صورت من بگذار! او قبول نکرد و حتّی گفته بود: این حرف‌ها خود نیز دلیل بر حُجّت بودن ایشان است. بالأخره ما ناچار شدیم وجهی تهیّه نموده و به ایشان دادیم و او را روانه ایران کردیم.
مرحوم آقا سیّد جمال می‌فرمود: به واسطه این قضایائی که رخ داد من با حضرت موسی بن جعفر علیه السّلام عهد کردم که به عنوان استاد دستوری ندهم و از کسی دستگیری نکنم.

 

۱۱) ما در آسمان هفتم هستیم!

بعد از رحلت ایشان (حضرت آیه الله العظمی آقا سید جمال گلپایگانی رضوان الله علیه) ، هنوز یک أربعین نگذشته بود که من (حضرت آیه الله سیدعلی گلپایگانی ره ) شبی در کاظمین ایشان را در خواب دیدم (و می‌دانستم که رحلت کرده‌اند) محکم انگشت ایشان را گرفتم تا به سؤالات من پاسخ دهند.
ایشان ابتدآءً به من گفتند: می‌دانم می‌خواهی سؤالاتی بکنی که من قادر بر جواب آنها نیستم. عرض کردم: نه، از آن سؤالات نمی‌کنم؛ ولی می‌خواهم بپرسم بعد از رحلت، حال شما چطور است؟!
فرمودند: بسیار خوب است.
عرض کردم: محلّ شما کجاست؟!
فرمودند: ما هفت نفر هستیم که در آسمان هفتم می‌باشیم! و یکی از آنها محقّق ثانی: محقّق کَرَکی است.
گفتم: آیا شیخ مرتضی انصاری را هم می‌بینید؟!
فرمود: «شیخ در آسمان اوّل است و دسترسی به او بسیار آسان است!»

 

۱۲) مطالب شیخ را با کلبتین (گاز انبری جهت کشیدن دندان) بیرون می‌آورم!

بعد از رحلت مرحوم آخوند ملاّ محمّد کاظم خراسانی (که مرحوم گلپایگانی به درس او می‌رفت) مبتلا به کسالت و سینه‌درد شد، که ناچار به سامرّاء‌، به واسطه آب و هوا آمد و مدّت یازده ماه در آنجا توقّف کرد.
و بعد از این مدّت که بهبودی حاصل شد، عازم شد به نجف اشرف مراجعت کند؛ هرچه رفیق و دوست او در سامرّاء‌ مرحوم حاج سیّد میرزا مهدی شیرازی اصرار می‌کند که در سامرّاء ‌بماند (و حتّی می‌گوید: نان و آبگوشتی که داریم با هم می‌خوریم) ایشان قبول نمی‌کند و می‌گوید: من باید به نجف اشرف بروم.
از مرحوم آقا میرزا محمّد تقی شیرازی که آن‌وقت در سامرّاء بودند، می‌پرسد که: در نجف اشرف مطالب شیخ انصاری در دست کیست؟ می‌گوید: در دست آقا میرزا محمّد حسین نائینی! و در کاظمین نیز از مرحوم آقا سیّد حسن صدر همین سؤال را می‌کند، ایشان هم می‌گویند: مطالب شیخ در دست میرزا محمّد حسین نائینی است.
جناب محترم آیه الله آقای حاج سیّد موسیَْ شبیری زنجانی ـ دامت برکاته ـ گفتند: من خودم بلاواسطه از مرحوم گلپایگانی شنیدم که می‌گفت:
«من در سنه ۱۳۱۹ برای تحصیل وارد نجف شدم و تا سنه ۱۳۲۸ (و یا ۱۳۲۹، تردید از ناقل است) در نجف ماندم و سپس به سامرّاء رفتم و قریب یک سال در آنجا ماندم و به درس مرحوم آقا میرزا محمّد تقی شیرازی می‌رفتم، و در این مدّت میرزا تمام مبانی آخوند ملا محمّد کاظم خراسانی را که در نجف نزد او درس می‌خواندم از دست ما گرفت، و من چون می‌خواستم به نجف برگردم متحیّر شدم که تمام مبانی آخوند گرفته شده و امروز هم در نجف فقط روی مباحث آخوند بحث می‌شود، فلهذا خواستم به مباحث و مبانی شیخ وارد شوم؛ چون به کاظمین آمدم از مرحوم آقا سیّد حسن صدر پرسیدم: مبانی شیخ در دست کیست؟ گفت: نزد آقا میرزا محمّد حسین نائینی است.»
فلهذا مرحوم آقا سیّد جمال که به نجف می‌آید، یکسره به سراغ نائینی می‌رود؛ و در آن‌وقت که تازه آخوند فوت کرده بود و نائینی هم به واسطه انتشار رساله «تنبیه الاُمّى و تنزیه الملّى» و همکاری با آخوند در روی کار آمدن مشروطیّت، وجهه خوبی نداشت و کسی به درس او حاضر نمی‌شد؛ بنابراین مرحوم گلپایگانی تنها و تنها به درس او می‌رود و مدّت شش سال به همین نحوه نزد او درس می‌خواند. و در غالب اوقات کار به مباحثه بین دو نفری می‌کشید و مرحوم نائینی به او می‌گوید: من می‌خواهم که برای فهمیدن مطالب شیخ، مطالب آخوند را که در نفس تو رسوخ کرده است با کَلْبَتَین (گاز انبری است که با آن دندان می‌کشند) بیرون آورم.
مرحوم گلپایگانی یک کتاب صلاى تماماً، و یک مکاسب را تماماً، نوشته و الآن موجود است؛ و اینها مجموعه تقریرات نائینی و انظار خود اوست، و نوشتجات متفرّقه نیز بسیار دارد.

 

۱۳) تشرف خدمت امام زمان (عج)

در شب‌ها در سابق الأیّام که آقا میرزا ابوالفضل اصفهانی و شیخ محمّد تقی لاری و غیرهما در عرفان شاگرد او (حضرت آیه الله العظمی آقا سید جمال گلپایگانی رضوان الله علیه ) بوده‌اند، پس از نماز جماعت به طرف پشت سر أمیرالمؤمنین علیه السّلام در صحن می‌آمدند و در محل نماز آقا سیّد علی یزدی قدری با شاگردان می‌نشستند؛ و در بعضی از اوقات آن مرحوم می‌فرموده است: امروز تشرّف خدمت حضرت (امام زمان عجلّ الله تعالی فرجه الشّریف) حاصل شد.

 

۱۴) دیدی چگونه یک برخورد اثری دارد؟!

مرحوم گلپایگانی (حضرت آیه الله العظمی آقا سید جمال گلپایگانی رضوان الله علیه ) پیوسته شبها به مناجات و گریه مشغول بود و به همین جهت در اطاق بیرونی و تنها می‌خوابید، و عیالات را به وسیله تحفه و یا هدیه‌ای راضی نگاه می‌داشت. در یک شب که اهل منزل همه به عروسی یکی از ارحام رفته بودند و کسی غیر از مادرم در اندرون نبود، مادرم پیغام داد که من تنها می‌ترسم و پدرم از بیرونی به اندرونی آمد.
یک شب من در بیرونی خوابیده بودم، ناگاه بیدار شدم و دیدم پدرم به شدّت گریه می‌کند و جملاتی را می‌گوید که فقط دو جمله از آن در نظرم باقی مانده است:
وَ لَیْتَک لَم تَخْلُقْنی و لَیتَنِی کُنتُ حَشِیشَ الأرْضِ فَأکَلَتنی الهوامّ!
اینها مطالبی بود که آقا سیّد علی گلپایگانی نقل کردند؛ ولی خود حقیر وقتی در نجف اشرف بودم از بعضی از دوستان شنیدم که می‌گفت:
روزی همین آقا شیخ ابوالفضل اصفهانی بعد از نماز جماعت مرحوم گلپایگانی مترصّد حال ایشان است که به وادی السّلام می‌رفتند، ایشان نیز با فاصله‌ای به طوری که آقا سیّد جمال متوجّه نشوند به دنبال ایشان می‌رود؛ ایشان همین‌که وارد وادی السّلام می‌شوند بوی عطر عجیبی وادی را پر می‌کند! مرحوم آقا سیّد جمال قدری در میان قبرها حرکت کرده و فاتحه می‌خوانند و سپس برمی‌گردند؛ و در همه این احوال آن بوی عطر به مشام می‌رسید.
مرحوم آقا سیّد جمال از همان خیابان طوس برمی‌گردند و ایشان هم با فاصله، مترقّب حال بوده و برمی‌گردد؛ تا در وسط بازار مِشْراق که مرحوم سیّد جمال می‌رفته است، یکی از آقایان به ایشان رسیده و قدری صحبت می‌کند. در اثر صحبت آن بوی عطر دیگر به مشام نرسید، و چون آن آقا خداحافظی کرد و رفت و من جلوتر آمده بودم تا به آقا سیّد جمال رسیدم، رو به من کرده گفت:
«دیدی چگونه یک برخورد اثری دارد؟!»
من دانستم که از حرکت من به وادی السّلام، و آن انتشار بوی عطر به مشام من، از همه خبر داشته است.

 

مطالب از این قسمت به بعد را در کتاب مطلع الأنوار، حضرت آیه الله حاج سید محمدمحسن حسینی طهرانی از قول پدر خود (آیت الله حاج سیدمحمدحسین حسینی طهرانی) به صورت پاورقی بیان کرده است :

 

۱۵) اخبار از فوت آیه الله شیخ محمّد حسین اصفهانی (رضوان الله علیه)

آیه الله صافی نقل کردند از مرحوم آیه الله آقا سیّد جمال ‌گلپایگانی ـ رحمه الله علیه ـ که بعد از فوت مرحوم آیه الله آقا ضیاء الدّین عراقی که ریاست و تدریس نجف منحصراً با آیه الله شیخ محمّد حسین اصفهانی شد و هیچ کس احتمال فوت آن مرحوم را نمی‌داد (تقریباً پس از دو ماه از رحلت عراقی) در وقتی که مرحوم گلپایگانی در قنوت نماز وَتْر بودند در حال بیداری به تمام معنی، مشاهده می‌کنند که مرحوم آقا ضیاء الدّین سوار بر استری است و همین‌طور می‌رود تا در منزل مرحوم حاج شیخ محمّد حسین داخل شد؛ مرحوم گلپایگانی پس از نماز می‌گوید: مرحوم اصفهانی فوت کرده است! همین‌که قبل از طلوع آفتاب بر سر مناره أمیرالمؤمنین می‌خواهند ندا کنند و صلاه بکشند، می‌گوید: گوش کنید که اینک خبر فوت مرحوم اصفهانی را می‌دهند! اتفاقاً چون گوش فرا می‌دهند می‌شنوند که رحلت ایشان را اعلام و برای تشییع جنازه مردم را دعوت می‌کند.

 

۱۶) استدراج عالمی نجف دیده و قیاس آن با عارفی شوریده

مرحوم والد ـ رضوان الله علیه ـ می‌فرمودند:
روزی مرحوم آقا سیّد جمال گلپایگانی ـ تغمّده الله برحمته ـ می‌فرمودند: من در ایام نوجوانی و تحصیل در حوزه نجف هم‌مباحثه‌ای داشتم شاهرودی که فردی بسیار مستعد و تیزبین و زرنگ و درس خوان بود، و ما با هم سالیان درازی را به مباحثه کتب مختلف و درس خارج مشغول بودیم. تا اینکه او پس از نیل به مراتب عالیه‌ی علم و فوز به مرحله‌ی اجتهاد، جلاء نجف اختیار نمود و به شهر و دیار خویش شاهرود مراجعت کرد، و ما دیگر از او خبری نداشتیم، ولی همین‌قدر می‌دانستیم که در شاهرود بسیار مورد توجّه قرار گرفته و عالم وحید شهر و مرجع مراجعه افراد و محل رتق و فتق امور مردم گردیده است، و تمام شهر در حیطه تصرّف و اقتدار علمی و قضائی و نفوذ کلمه‌ی او واقع شده است.
روزی از ایام تابستان که در منزل به مطالعه مشغول بودم دیدم درب منزل به صدا در آمد و یکی از فرزندانم آمد و گفت: مردی با ریش تراشیده و کلاه فرنگی سراغ شما را می‌گیرد. گفتم: بگو بیاید بالا! در این هنگام مردی وارد اطاق شد که ظلمت همه فضا را اشغال کرد، به او گفتم: تو کیستی؟ در جواب گفت: مرا نمی‌شناسید؟ گفتم: خیر. گفت: من هم‌مباحثه‌ای شما هستم و اسمم فلان و فلان است. من گفتم: قبَّحَ الله وجْهَک! خدا صورتت را کریه و زشت گرداند! این چه سیما و شمایلی است که برای خود ساخته‌ای؟! گفت: داستان من طولانی است و پس از نشستن چنین ادامه داد:
پس از اینکه من از نجف به مسقط الرأس خود شاهرود مراجعت نمودم، در مسجدی از مساجد شهر به اقامه نماز جماعت و تبلیغ و تفسیر و تبیین حلال و حرام پرداختم. مدّتی از این اشتغال گذشت، کم‌کم صِیت و شهرت ما تمام شهر شاهرود را فرا گرفت و مردم روی به ما آوردند و امور خود را به من واگذار نمودند، و مرافعات و دعاوی خود را نزد من مطرح می‌ساختند و برای حلّ مشکلات اجتماعی و خانوادگی از من استمداد می‌جستند؛ مدّتی نگذشت که من عالم وحید شهر و ملجأ عوام و خواص و تنها مجتهد متنفّذ و مبسوط الیَد شهر گشتم، به طوری که حاکم وقت از من حساب می‌برد و در امور خود با من مشورت می‌نمود و بدون اجازه من دست به هر کاری نمی‌زد.
شبی از شب‌ها حاکم مرا به صرف شام به منزل خود دعوت کرد؛ من به منزل حاکم رفتم دیدم عدّه‌ای نیز از اعیان و اشراف مدعوّ می‌باشند، طبیعتاً بسیار مورد توجّه و احترام افراد حاضر قرار گرفتم و با انواع کلمات و تمجیدها و محبت‌های شُبهه‌آمیز مرا مورد لطف و محبّت خویش قرار می‌دادند، و من از این برخورد و محفل کاملاً‌ خرسند و مشعوف بودم.
در این اثناء دیدم زمزمه‌ای بین افراد درگرفت و حرکات چشم و ابرو و دست و صورت حکایت از وقوع مطلبی ناگفته می‌کند که گویا شرم و حیای افراد از حضور من مانع ابراز و اظهار آن می‌باشد؛ تا اینکه خود من رو به آنان نمودم و گفتم: آیا مطلبی هست که می‌خواهید مطرح کنید؟ یکی از آنها با اظهار شرمندگی و حُجب خاصی گفت: اگر جسارت نباشد می‌خواهم مطلبی عرض کنم امّا شخصیّت شما مانع از طرح آن است. من گفتم: هیچ اشکالی ندارد هرچه در دل دارید بدون خوف و هراس بگوئید.
آن شخص گفت: دوستان و رفقای محفل مایل هستند چنانچه شما اجازت فرمائید لبی تر کنند و صفائی به محفل آورند. من متعجّبانه گفتم: یعنی چه؟ لبی تر کنند چه معنی دارد؟ من که نمی‌فهمم منظور شما را. آن شخص گفت: اگر اجازه فرمائید قدری شراب برای تازه نمودن دماغ و رفع خستگی تناول شود.
من که اصلاً و ابداً چنین تصوّر و تخیّلی به ذهنم خطور نکرده بود آنچنان برآشفتم و بر آنها نهیب زدم که تمام اهل مجلس از رعب و وحشت فریاد من به لرزه و هراس افتادند، و در حالی‌که از شدّت عصبانیّت کنترل خود را از دست داده بودم مجلس را ترک گفته از خانه حاکم بیرون آمدم، و هرچه حاکم به دنبال من برای عذرخواهی آمد اعتنائی ننمودم و به منزل خود وارد شدم.

سه روز پس از این ماجرا شبی حاکم به منزل ما آمد و بنا را بر عذرخواهی و اغماض و شرمندگی گذاشت و با الحاح و اصرار از ما تقاضا کرد که دوباره به منزل ایشان برای صرف شام برویم، من نیز قبول کردم و رفتم و مشاهده نمودم همان افراد نیز در آنجا حضور دارند. این‌بار بدون طرح مسأله سابق سفره انداخته و شام آوردند. من دیدم عجب شام لذیذی است که در عمر خود این چنین طعم و رائحه و لذّتی نچشیده بودم. پس از صرف شام صاحب‌خانه گفت از آنجا که آقایان مایل به صرف مشروب می‌باشند شما چنانچه تمایل دارید به منزل خود مراجعت کنید! من پذیرفته و برخاستم؛ ولی حاضرین با ابراز ندامت و اظهار شرمندگی از این جریان متأسّف شدند؛ من گفتم: ایرادی ندارد شما هر کاری می‌خواهید انجام دهید من با شما کاری ندارم و به منزل خود مراجعت کردم.
حدود سه هفته از این جریان گذشت و تمام این مدّت طعم و لذّت شام آن شب پیوسته فکر و ذهن مرا مشغول می‌داشت تا اینکه حاکم باز برای صرف شام مرا دعوت نمود و من با تمایل شدید و اشتیاق وافر دعوت او را لبیک گفتم.
پس از وارد شدن دیدم باز همان مهمان‌های معهود، در محفل حضور دارند و طبق برنامه قبلی سفره گسترانیدند و شام را با لذّت و اشتیاقی وافر صرف نمودیم. پس از صرف شام بدون اینکه از من تقاضای خروج از منزل را بکنند دیدم خانمی با سینی و جام شراب، وارد مجلس شد و همین‌طور کنار درب اطاق به انتظار اجازه ایستاد.
افراد رو کردند به من و گفتند: اگر آقا اجازه دهند دوستان مایلند با حضور ایشان از باده ناب بهره‌مند گردند و لطف و صفای شرب شراب، با وجود شما بسیار گوارا و شیرین خواهد شد. من ابتداء ابراز ناراحتی نمودم ولی اصرار افراد و تمنّای آن خانم ساقی، مرا به سُستی و تسلیم واداشت و گفتم: شما به کار خود بپردازید من کاری به کار شما ندارم.
پس از بیان این مطلب، آن خانم از همان ابتدای مجلس لیوان‌های شراب را یک به یک به دست افراد می‌داد و به سمت وسط مجلس پیش می‌آمد، ولی آن افراد بدون اینکه لیوان‌ها را به سمت دهان خود ببرند همین‌طور در دستان خود نگه داشتند؛ تا اینکه آن زن به من رسید و در مقابل من ایستاد، از من تقاضا کرد لیوانی برای شرب بردارم. من از این عمل ناراحت شدم و ابراز نگرانی نمودم، ولی یک‌مرتبه از هر طرف صدا به خواهش و تمنّی و اصرار بر شرب باده برخاست و چنین تقاضا شد که تا من بر ندارم و صرف نکنم هیچ‌کدام از آنها شراب را به لبان خود نزدیک نخواهند ساخت، و من هرچه انکار کردم آنها بر اصرار خود افزودند؛ تا اینکه آن زن با حرکات و سکناتی مرا متوجّه خود نمود و با ظرافت و لطافتی خاص مرا به وسوسه انداخت و من لیوانی از باده ناب از دست او گرفتم و به دهان خود نزدیک نمودم و آن لیوان را لاجرعه سر کشیدم.
خدا شاهد است به محض اینکه شراب وارد معده من شد، یک‌مرتبه احساس کردم چیزی از دل و قلب من خارج شد، و آن ایمان و اعتقادی که پیش از این در وجود و قلب خود احساس می‌نمودم، دیگر در نفس خود نیافتم. از آن مجلس بیرون آمدم در حالی‌که با آن فردی که پیش از این وارد مجلس شده بود، زمین تا آسمان تفاوت داشتم.
پس از مدّتی، حاکم مرا به مسئولیّتی در دوائر دولتی تنفیذ نمود و من عمامه از سر خود برداشتم و رسماً تحت حمایت و رعایت دستگاه حاکمه قرار گرفتم، و مسئولیّت قضاوت دولتی را به من واگذار نمودند، و اینک وضع و حال من همین است که شما مشاهده می‌کنید.
در اینجا بنده به یاد داستانی از مرحوم آیه الله عارفِ واصل، حاج میرزا جعفر کبودر آهنگی افتادم که بسیار شبیه به این حکایت است و آن را از مرحوم والد ـ قدّس سرّه ـ‌ شنیدم، و با بیان این داستان فرق بین عالم عارف و عالمِ عادی روشن می‌گردد:
مرحوم والد ـ قدّس سرّه ـ‌ می‌فرمودند: مرحوم حاج میرزا جعفر کبودر آهنگی همدانی از عرفاء نامدار و از صاحبان نَفَس، ذوالإقتدار و مرجع اهل و دیار و ملاذ اقارب و اغیار بود، و در قریه کبودر آهنگ (چند فرسخی همدان) به تربیت و تهذیب شاگردان و سالکان اهتمام می‌ورزید.
روزی جمعی از اراذل و اوباش منطقه به تحریک بعضی از مخالفین و معاندین آن بزرگوار، تصمیم می‌گیرند او را بیازارند، و مجلسی جهت عیش و نوش فراهم می‌سازند و ایشان را به آن مجلس دعوت می‌کنند. مرحوم کبودر آهنگی شب‌هنگام به آن محفل وارد می‌شود و می‌بیند که اراذل قریه همگی در آنجا مجتمع می‌باشند؛، پس از اندک زمانی بساط عیش فراهم می‌شود و پذیرائی از مهمانان آغاز می‌شود.
در این هنگام درب اطاق باز می‌شود و زنی برهنه با جام شراب وارد مجلس می‌شود و به یک‌یک از مهمانان کاسه‌ای از شراب می‌نوشاند، تا اینکه می‌رسد به مرحوم حاج میرزا جعفر و کاسه‌ را از جام پُر کرده به ایشان تعارف می‌کند. مرحوم کبودر آهنگی سر خود را به زیر انداخته بودند و در تمام این مدّت، اصلاً به اطراف توجّه نکرده بودند و لذا هیچ اعتنائی به آن زن ننمودند.
آن زن دوباره تقاضای خود را تکرار کرد و در حالی‌که می‌رقصید و به سمت ایشان حرکت می‌کرد، می‌خواست خود را به ایشان خیلی نزدیک کند تا بیشتر موجب تأذّی ایشان شود؛ و وقتی دید ایشان توجّهی نمی‌کند قدری عقب رفت و باز شروع به رقصیدن کرد و در حالی‌که متوجّه آن مرحوم بود این مصرع را خطاب به ایشان قرائت کرد:
«گر خود نمی‌پسندی تغییر ده قضا را»
در این وقت مرحوم کبودر آهنگی سر خود را بلند کردند و فرمودند: تغییر دادم!
یک‌مرتبه این زن فریادی کشید و جام شراب را بر زمین کوفت و به دنبال پارچه‌ای می‌گشت که خود را بپوشاند؛ یک‌مرتبه چشمش به پتوئی افتاد که کنار اطاق روی زمین پهن شده بود به سمت آن پتو رفت و آن را برداشت و به دور خود پیچید و با شتاب از اطاق خارج و از درب منزل بیرون رفت و دیگر آن زن را کسی مشاهده نکرد.
مرحوم کبودر آهنگی از جای خود برخاستند و از منزل خارج شدند و آن اراذل نیز از کرده خود پشیمان و نادم گشتند و به دست آن مرحوم همگی توبه نمودند و از زمره شاگردان سلوکی ایشان در آمدند.
پس از این جریان روزی شخصی به آن مرحوم گفت: آن زن پس از خروج از منزل چه شد و به کجا رفت؟ ایشان فرمودند: به رجال الغیب و اوتاد ملحق شد و دیگر کسی او را نخواهد دید.

همــدمی بـا اولیــاء برداشــتند         انبیــاء را همچو خــود پنـداشـتند
کار نیکان را قیاس از خود مگیـر         گرچه باشد در نوشتن شیر شیر

 

۱۷) شدّت کتمان سرّ آن مرحوم

مرحوم والد ـ‌ رضوان الله علیه ـ‌ می‌فرمودند: ما خدمت مرحوم آیه الله حاج سیّد جمال گلپایگانی ـ‌ رحمه الله علیه ـ‌ می‌رسیدیم و از مسایل سلوکی و عرفانی سخنی می‌گفتیم و همین‌که یکی از آقازادگانشان می‌خواست وارد اطاق شود فوراً ایشان صحبت را عوض می‌کردند و یک فرع از فروعات را پیش می‌کشیدند و شروع به بحث در اطراف آن می‌نمودند.

 

۱۸) کسی که عرفان ندارد نه دنیا دارد و نه آخرت

و نیز فرمودند: روزی به جهت عیادت بعدازظهر خدمت ایشان رسیدم، زیرا مرحوم آقا سیّد جمال مدّتی بود که به بیماری پروستات مبتلا و بستری بودند، و از طرفی برای یکی از فرزندان ایشان حادثه مولمه‌ای پیش آمده بود که موجب نگرانی ایشان و اهل منزل شده بود، و از طرفی فقر و مضیقه به شدّت اهل خانه را تحت تأثیر قرار داده بود.
هنگامی که خدمت ایشان رسیدم دیدم در بستر خوابیده و «صحیفه سجّادیّه» را می‌خوانند و همین‌طور گریه می‌کنند؛ من رفتم و کنار ایشان نشستم و از این وقایعی که برای ایشان پیش آمده بود می‌خواستم ابراز تأسّف و تألّم کنم که دیدم ایشان صحیفه را بستند و رو کردند به من، فرمودند:
«آقا سیّد محمّد حسین! کسی که عرفان ندارد، نه دنیا دارد و نه آخرت! مرا که می‌بینی با این گرفتاری‌ها خوشم و هیچ احساس ناراحتی و شِکوه ابداً و ابداً ندارم.»

 

۱۹) ایشان مردی غیور و پابرجا و با استقامت بود

مرحوم والد ـ قدّس سرّه ـ درباره ایشان می‌فرمودند: ایشان بسیار مرد غیور و قُرص و پابرجا و با استقامتی بود، و در مسیر طلب و اراده‌ی مراحل عالیه بسیار کوشا و استوار بود.
روزی به حرم أمیرالمؤمنین علیه السّلام مشرّف می‌شود و پنجره ضریح را با دو دست خود می‌گیرد و تکان می‌دهد و با حالتی مصمّم و مجدّ و مصرّ از آن حضرت تقاضای وصول به مقام شهود و فتح باب معرفت را می‌کند، و در مقابل عرض می‌کند: هرچه می‌خواهید از مصائب و گرفتاری‌ها بر سر من فرود آورید، من همه چیز را تحمّل خواهم کرد!
مدّتی از این قضیّه نگذشت که فشار و گرفتاری از هر طرف بر ایشان وارد گردید. عسرت در معیشت کم‌کم در زندگی اثرات نامطلوب گذاشت و بدهی به افراد از حدّ متعارف گذشت و زبان شِکوه و گلایه و چه بسا طعن و کنایه باز شد، در همین اثناء حادثه‌ای برای یکی از فرزندان ایشان پیش آمد و این گرفتاری مزید بر فشارها و تنگناها گردید؛ وضعیّت ایشان و اعتراض طلبکارها و حرف و نقل افرادِ در محل، کار را به جائی رساند که ایشان مجبور شدند برای مدّتی به اتّفاق خانواده به مسجد کوفه نقل مکان نمایند.
یک روز که فشار بر خانواده واقعاً آنان را به استیصال کشانید، اهل بیت ایشان با اعتراض شدید از ایشان سؤال می‌کند: این چه وضعی است که ما بدان دچار شده‌ایم؟ مرحوم آقا سیّد جمال می‌فرمایند: همه کارها به دست أمیرالمؤمنین علیه السّلام است، اگر می‌خواهی برو به حرم و خودت از آن حضرت تقاضا کن. عیال ایشان می‌گوید: شما به حرم بروید و دعا کنید! ایشان می‌فرمایند من نمی‌روم. بالأخره اهل بیت ایشان از کوفه به حرم أمیرالمؤمنین علیه السّلام مشرّف می‌شود و بنای گلایه و شکوه را می‌گذارد که آخر این چه مصیبتی است که بر ما وارد شده است و ما را به استیصال کشانده است؟!
هنگامی که از حرم خارج می‌شود متوجّه می‌شود دزد کفش‌های او را برده است! دیگر طاقتش طاق می‌شود و فریاد می‌زند و هرچه بر زبانش جاری شده بود به مرحوم آقا سیّد جمال و أمیرالمؤمنین علیه السّلام نثار می‌کند. خلاصه کار به جائی می‌رسد که خود مرحوم آقا سیّد جمال، دیگر به تنگ می‌آید و تحمّل این وضع برای او امکان‌پذیر نمی‌باشد؛ دوباره به حرم أمیرالمؤمنین علیه السّلام مشرّف می‌شود و پنجره ضریح را با دو دستان خود می‌گیرد و خطاب به حضرت عرض می‌کند:
«یا علی: من … خوردم که چنین تقاضائی از شما کردم، من طاقت تحمّل امتحان تو را ندارم، خواستی مقصود و آرزوی مرا برآورده کنی خود دانی، و اگر نخواستی برآورده مکن!»
پس از ارجاع مطلب به أمیرالمؤمنین علیه السّلام یک‌مرتبه اوضاع آقا سیّد جمال تغییر می‌کند و فشارها یکی پس از دیگری مرتفع می‌گردد و کم‌کم احوال ایشان به روال عادی بازگشت می‌نماید.
مرحوم آقا ـ رضوان الله علیه ـ می‌فرمودند: انسان نباید طلب خود را در ازای امر دیگری قرار دهد؛ زیرا چه بسا قادر بر انجام آن چیز نمی‌باشد و اگر خواست خود را منوط به این تعهّدات بگرداند، خداوند هم با او به همان شیوه عمل می‌نماید و کجا انسان می‌تواند با مشیّت و اراده خدا مقابله و هم‌آوردی نماید؟! پس بهتر است که از اوّل با اظهار عجز و ناتوانی، حالت مسکنت و فقر را در پیشگاه الهی عرضه بدارد و از او بخواهد که با همه ضعف و قصور و تقصیر و کوتاهی با کرامت و لطف خود با او برخورد نماید، نه با عدل و قسط و حساب و کتاب که در این صورت بازنده خواهد شد.

 

۲۰) برآورده شدن حاجت آقا سیّد جمال الدین رحمه الله علیه، توسط سیّدالشّهداء علیه السّلام

مرحوم والد ـ قدّس سرّه ـ می‌فرمودند: عادت مرحوم آقا سیّد جمال ـ رحمه الله علیه ـ این بود که هر ساله در شب نیمه شعبان از نجف به زیارت سیّدالشّهداء علیه السّلام مشرّف می‌شدند و روز نیمه شعبان به نجف مراجعت می‌کردند.
در یکی از سال‌ها به واسطه مانعی نتوانستند در شب نیمه شعبان به کربلا بیایند، به یکی از دوستان ایشان به نام مرحوم آقا سیّد عبدالله فاطمی شیرازی ـ رحمه الله علیه ـ که مردی صاحبدل و اهل معنی و مکاشفات بود قدری پول می‌دهند و می‌فرمایند: از طرف من به زیارت سیّدالشّهداء علیه السّلام برو و حاجتی را که از آن حضرت تقاضا دارم، بگیر و برای من بیاور. مرحوم آقا سیّد عبدالله به سمت کربلا حرکت می‌کند و در شب نیمه شعبان وارد کربلا می‌شود و قبل از تشرّف به حرم، به حمّامِ نزدیک خیمه‌گاه می‌رود تا با غسل زیارت مشرّف شود. وقتی وارد خزینه می‌شود می‌بیند از در و دیوار ذکر «یا هو» به گوش می‌رسد، حتّی وقتی آب را از خزینه برمی‌دارد آب «یا هو» می‌گوید و وقتی آب را به سر جایش می‌ریزد باز صدای «یا هو» از آن شنیده می‌شود؛ خلاصه در تمام مدّت اشتغال به غسل، تمام اشیاءِ داخل حمّام با او به ذکر «یا هو» مترنّم بودند.
مرحوم آقا سیّد عبدالله فاطمی شیرازی پس از انجام غسل به حرم سیّدالشّهداء علیه السّلام مشرّف می‌شود و پس از فراغ از زیارت و نماز، در گوشه‌ای می‌نشیند و خدمت حضرت، حاجت آقا سیّد جمال را عرضه می‌دارد؛ در این‌وقت مشاهده می‌کند حضرت سیّدالشّهداء علیه السّلام از داخل ضریح بیرون آمدند و خطاب به او فرمودند: «به آقا سیّد جمال بگو حاجتت را برآورده نمودیم».
مرحوم آقا سیّد عبدالله فردا به سمت نجف حرکت می‌کند و همان روز مرحوم آقا سیّد جمال را ملاقات می‌کند و قبل از اینکه پیغام حضرت ابا عبدالله علیه السّلام را به او برساند، آقا سیّد جمال به او می‌گویند: پیغام امام حسین علیه السّلام به ما رسید و از آقا سیّد عبدالله فاطمی تشکّر می‌کند.

جوابی بنویسید

ایمیل شما نشر نخواهد شدخانه های ضروری نشانه گذاری شده است. *

*